سوال بی جواب این روز های من...
یاداشت های گوشی م حکایت از تابستان پرمشغله ای بود والان تابستان به اتمام رسیده به هیچ چیز نرسیدم ویاد داشت ها رو پاک کردم خجالت کشیدم .چن روز پیش یکی از اشناها ویزای المان رو گرفته بود خلاصه از مزایای زندگی در المان واینکه اگه سن هرکس به 18 برسه از خانواده جدا میشه وتقریبا ماهی حدود 3میلیون 800 هزار میگره گف واینکه منو به این فکر واداشت که برم اقدام کنم برا ویزا شاید دادن.الان به این فکر میکنم چرا اینقد زرق وبرق دنیا دلم رو کور کرد بود مگه چیه زندگی اون ور دنیا که به خاطرش از اینجا بگذرم
از ازل وابد ساخته شدم تا که خدمت کنم به همه یا به قولی خدمتکار باشم
این که خدمت کنی بد نیست .اما این که خدمتکار باشی بده.حاضرم قسم بخورم وقتی بمیرم اونقد گریه کن دارم که حدو حسابی نداره. چون به هر حال یه خدمتکار بیست وچهار ساعته رو از دست دادن غم بزرگیه . چه سود دارم کم کم صبرم رو از دست میدم .امید وارم این طور نشه که کاسه صبرم لبریز شه .اقا من خسته ام خواهش میکنم کمی استراحت بهم بدین که بفهمم کی ام ای دنیا ای ادم ها قرار نیست تمام وظایف خودتون رو بزارید رو دوش دیگران اقا برا یه لحظه خودتون رو جاشون بزارید به خدا کلافه میشد .درسته مجرد موندم فعلا ولی قرار نیست تمام کارهای که دارید رو بریزد رو دوش من لطفا یکی پیاد کمی ارامش به من بده
دیروز باخان جونم میحرفیدم .بهم گفت تو خیلی کم توقعی تو گمنامی !!خودت رو فدای دیگران میکنی .یه لحظه دلم،به حال دلم!!سوخت شدید هم بود به حدی که منو یاد همه مشکلات زندگی انداخت .خان جونم راس میگف؟نمیدونم الله واعلم
چن روزه به سرم زده برم مهد کار کنم .اما از یه ور میگم کی به من کار میده دلم برا خودم تنگ شده برا اون همه برو بیایی که تو دانشگاه داشتم وقت غذا خوردن نداشتم وهمیشه بیسکویت ساقه طلایی به دادم میرسید ..عجب دورانی داریم بی هدف پرسه میزنم الان واقعا میفهمم وقتی میگن کار نیست،بیکاری ریشه همه مشکلاته چقدر به جا ودرسته.امروز داشتم اون عکس های فضا سازی رو نگاه میکردم چقد دلم تنگ شد برای اون کاغذ الگو ها ماژیک ها ...چقدر فاصله ها زیاد شدن هی دیگه از مدیر هم خبری نیس ...کلا عجیب شده دوران الان از وقتی این فضای مجازی اومده ها شاید ده تماس با گوشی نگرفته باشم وباهام تماس نگرفته باشن یه دورانی اونقد با گوشی صحبت میکردم گوشام داغ میکرد ونمیشنیدم اما الان نه دیگه همه پی ام میدن تازه بعضیا هم مارو فراموش کردن..دلم یه کم استرس دانشگاه رو میخواد با چاشنی دعوا هایی که با فرهنگی ورئیس میکردم سر قبول کردن طرح هامون پیروز همه ماجرا ها ما بودیم.امروز چیزهای زیاد دیگه ای تو ذهنم ورق خورد یاد ابلیس افتادم اصلا نفهمیدم چرا نامه براش مینوشتم این همه مدت.الان که دارم مینویسم یه جوان 25 ساله هستم که دلش میخواد کار کنه به خدا بیشترش هم برا دل خودمه
ای کاش
ای کاش
ای کاش
بسه دیگه حالم بهم خورد این زندگی من دارم؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!
الان اوضاع ذهنی اشفته ای دارم شاید اگر 4 سال پیش بود هنوز امیدی داشتم اما الان....
تا به یاد دارم درد دیگران برسرم افتاد..
کار دیگران بر دوشم...
وغصه زندگی برقلبم...
شاید بابت این است که برموهای سرم گرد پیری نشسته....
الان که پیرشده،جوانی ام ،حسرت روزهای جوانی که که هنوز نیمی از ان رفته را میخورم..من کم کاری نکردم درحق عمر وجوانی ام اما... چه کنم که الان که موقعیت هست فکر وذهنم اشفته بازارش را پهن کرده هرچند می گن ماهی رو هر وقت از اب بگیری تازه اس اما ماهی من مرده در اب...واگر صد بار هم بگیرم مرده...عجب روز گاریست....لطفا در حقم دعا کن تو ابلیسی دیگر!!!!!!!!!دیگه از بس برای تو هم نامه نوشتم حالت تهوع دارم...
من از تمام دنیا دست کشیدم از تمام لذت های که یه نفر مثل من تو این سن داره گذشتم واسه خاطر فقط یه لحظه فهمیدن خودم!بابت این واقعا نمی تونم به موضوعات دیگه حتی فکر کنم دلم میخواد یه مدت رها بشم از همه چی ببینم چه طعمی داره!وقت کمی دارم ومطالب زیاده طول میکشه تا آدم بشم.